رادمانرادمان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

رادمان

روزهاي بارداري

روزهاي بارداري پشت سر هم مي گذشتن و تو بزرگ و بزرگتر ميشدي و اين حس قشنگ كه هر روز و هر شب با من بودي در من پر رنگ تر ميشد.با هم ميخوابيديم ، با هم بيدار ميشديم ، با هم سر كار ميرفتيم ( البته بابائي بود كه هر روز صبح مارو ميبرد سر كار و عصرها هم مي اومد دنبالمون) ، با هم غذا ميخورديم و در يك جمله بخوام خلاصه كنم ، با هم زندگي ميكرديم و من از اين بابت بخاطر وجود شيرينت كه گه گاهي با تكون خوردنهاي آرومت و بازي كردن هات ابراز وجود ميكردي ،هر روز خوشحال و خوشحالتر ميشدم. شبها موقع خواب برات درد دل ميكردم و آيت الكرسي ميخواندم به نيت سلامتي تو و اين نذر تا آخر عمرم با من همراهه و هر شب وقتي تو در خواب نازي براي سلامتي ، شادي ، موفقيت و ...
6 خرداد 1392

يه خبر خوش

  پسر عزيزم : من جديدا اين وبلاگ رو برات ساختم و متاسفانه فرصت اينكه از اولين روز به دنيا اومدنت خاطرات شيرينت رو بنويسم نداشتم.اما از اين به بعد سعي ميكنم تند و تند برات بنويسم و از شيرين كاريهات بگم و هر چقدر هم كه بتونم از قبلتر بنويسم. بذار اول از روزي برات بگم كه مامان فهميد تورو تو راه داره... واي كه چه لحظه فراموش نشدني اي بود.اصلا اختيارم دست خودم نبود تازه از سركار رسيده بودم خونه كه تست بارداري رو انجام دادم. وقتي ديدم نتيجه مثبته از خوشحالي رو پام بند نبودم . اصلا نميدونستم اين خوشحاليمو با كي درميون بذارم... اولين كاري كه كردم به باباجون زنگ زدم. اونم از خوشحالي زبونش بند اومده بود و گريه اش گرفته بود. بع...
2 خرداد 1392

يه اتفاق بد

حالا ميخوام يه خاطره بد تعريف كنم: تقريبا دو ماهه بودم كه يه روز از سر كار برگشتم خونه و تصميم گرفتم چند ساعتي بخوابم تا سرحالتر بلند شم و به كارام برسم.وقتي از خواب بيدار شدم همينطور كه سر جام نشسته بودم يه دفعه احساس داغي كردم ، بلند شدم ديدم واي ييييييييييييييييييييييييييي... خدا من ، من خونريزي كرده بودم اونم نه يه كم. خيلي زياد.  از ترس نزديك بود بميرم. بابات داشت تلوزيون نگاه ميكرد نفهميدم چجوري بهش توضيح بدم گريه امانم نميداد. اونم كه حسابي ترسيده بود هي سعي تو آروم كردنم رو داشت اما مگه من ميفهميدم فقط اينو ميفهميدم كه اين اتفاق نشونه خيلي بديه و اونهم .... ... سقطه..... خلاصه به هر بدبختي بود به خودم كمي مسلط تر شد...
2 خرداد 1392

فقط خدا

پسرم: از تمام چیزایی که داری خدا رو جدا کن ! چی داری؟ هیچ حالا به همه نداشته هایت خدا رو اضافه کن ! چه کم داری؟ هیچ   به قول شاعر ، با خدا باش پادشاهي كن ، بي خدا باش هر چه خواهي كن... اميدوارم هميشه و در همه حال ياد خداوند مهربان در دلت زنده و روشنائي ده راهت باشد. در قلب مهربانت بزرگواري ، جوانمردي و بخشندگي را جاي دهي و از كينه و كدورت و ناراحت به دور باشي.
30 ارديبهشت 1392

مرد باش...

پسرم کسی بــاش که عمــری با تــو بـودن ، یک لحظـــه، و لحظــه ای بی تــو بـودن ،یک عمـــر باشـد  اين هم عكس تو نازنينم تو شيش ماهگيته. من كه عاشق اين عكستم. ...
26 ارديبهشت 1392

فرشته اي به نام مادر...

  « فرشته اي بنام مادر » کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید: می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید اما من به این کوچکی بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از بین تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.  کودک گفت: اما این‌جا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.  خداوند لبخند زد و گفت: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.  کودک ادامه داد: من چطور می‌توانم بفهم...
26 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمان می باشد