روزهاي بارداري
روزهاي بارداري پشت سر هم مي گذشتن و تو بزرگ و بزرگتر ميشدي و اين حس قشنگ كه هر روز و هر شب با من بودي در من پر رنگ تر ميشد.با هم ميخوابيديم ، با هم بيدار ميشديم ، با هم سر كار ميرفتيم ( البته بابائي بود كه هر روز صبح مارو ميبرد سر كار و عصرها هم مي اومد دنبالمون) ، با هم غذا ميخورديم و در يك جمله بخوام خلاصه كنم ، با هم زندگي ميكرديم و من از اين بابت بخاطر وجود شيرينت كه گه گاهي با تكون خوردنهاي آرومت و بازي كردن هات ابراز وجود ميكردي ،هر روز خوشحال و خوشحالتر ميشدم. شبها موقع خواب برات درد دل ميكردم و آيت الكرسي ميخواندم به نيت سلامتي تو و اين نذر تا آخر عمرم با من همراهه و هر شب وقتي تو در خواب نازي براي سلامتي ، شادي ، موفقيت و ...
نویسنده :
ماماني
11:33