يه خبر خوش
پسر عزيزم :
من جديدا اين وبلاگ رو برات ساختم و متاسفانه فرصت اينكه از اولين روز به دنيا اومدنت خاطرات شيرينت رو بنويسم نداشتم.اما از اين به بعد سعي ميكنم تند و تند برات بنويسم و از شيرين كاريهات بگم و هر چقدر هم كه بتونم از قبلتر بنويسم.
بذار اول از روزي برات بگم كه مامان فهميد تورو تو راه داره...
واي كه چه لحظه فراموش نشدني اي بود.اصلا اختيارم دست خودم نبود تازه از سركار رسيده بودم خونه كه تست بارداري رو انجام دادم. وقتي ديدم نتيجه مثبته از خوشحالي رو پام بند نبودم
. اصلا نميدونستم اين خوشحاليمو با كي درميون بذارم... اولين كاري كه كردم به باباجون زنگ زدم. اونم از خوشحالي زبونش بند اومده بود و گريه اش گرفته بود. بعدش به عزيز ملي جون (مامان خودم) زنگ زدم كه خونه نبود و بابا عباس(باباي خودم) گوشي رو برداشت راستش روم نشد اين خبرو بهش بدم. خجالت كشيدم. بعدش ياد چند تا از دوستام افتادم كه خيلي منتظر شنيدن اين خبر بودن اما از شانس گوشي موبايلمو تو ماشين جاگذاشته بودم و حال اينكه سه طبق رو برم پائين نداشتم. واسه همين گذاشتم تا فردا صبح كه ميرم سر كار بهشون بگم.
خلاصه بعد از چند ساعت تقريبا همه دور و بري هامون از موضوع باخبر شدن. از جمله مامان ملي و بابا عباس جون كه نميدوني چقدر خوشحال بودن.
بگذريم من داشتم به آرزوم ميرسيدم و بچه دار ميشدم و از اين جهت نميدونم چطور بگم كه بي نهايت خوشحال بودم. يكدفعه سراسر وجودم شدحس مادر شدن ..... مادر ..... مادر ....
خداي بزرگ يعني منم داشتم مادر ميشدم اصلا باورم نميشد. بخاطر اين نعمت از خداي بزرگ ممنون بودم و لحظه لحظه با تو بودن رو به او سپردم تا خودش محافظ تو باشه...