رادمانرادمان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

رادمان

يه اتفاق بد

1392/3/2 9:04
نویسنده : ماماني
80 بازدید
اشتراک گذاری

حالا ميخوام يه خاطره بد تعريف كنم:

تقريبا دو ماهه بودم كه يه روز از سر كار برگشتم خونه و تصميم گرفتم چند ساعتي بخوابم تا سرحالتر بلند شم و به كارام برسم.وقتي از خواب بيدار شدم همينطور كه سر جام نشسته بودم يه دفعه احساس داغي كردم ، بلند شدم ديدم واي ييييييييييييييييييييييييييي... خدا من ، من خونريزي كرده بودم اونم نه يه كم. خيلي زياد.  از ترس نزديك بود بميرم. بابات داشت تلوزيون نگاه ميكرد نفهميدم چجوري بهش توضيح بدم گريه امانم نميداد. اونم كه حسابي ترسيده بود هي سعي تو آروم كردنم رو داشت اما مگه من ميفهميدم فقط اينو ميفهميدم كه اين اتفاق نشونه خيلي بديه و اونهم .... ... سقطه.....

خلاصه به هر بدبختي بود به خودم كمي مسلط تر شدم و تونستم فقط با مامانم تماس بگيرم ميدونستم كه مرجان(زن دائي محمد) اونجاس. تا بياد كنارم باشه. سريع رفتيم دنبال مرجان و باسرعت بيمارستان پاسارگاد... دكتر شيفت كه معاينه ام كرد ديگه خونريزي نداشتم اما بهم دارو تجويز كرد و گفت بخوام هم ميتونم تا صبح بستري باشم كه بفرستنم سونوگرافي. اما منكه خيلي نگران بودم طقت نياوردم و رفتيم اورژانس بيمارستان ميلاد و اونجا بود كه شوك دوم بهم وارد شد...

دكتر بعد از بررسي سونوگرافيم كاملا منو نا اميد كرد و گفت : "جفت خيلي افتاده پائينه و احتمال 99درصد جنين سقط ميشه حالا برو استراحت كن تا اگرم افتاد دلت نسوزه " دكتره ي ديوونه .. اين ديگه چه مدلشه...اينجوري مريضاتو دلداري ميدي.

نه منكه باورم نميشه.امكان نداره براي كوچولوي من هيچ اتفاقي نمي افته . من مطمئنم.

از بيمارستان اومديم بيرون زندائ مرجان مثل هميشه با مهربونيهاش منو دلداري داد و بهم قوت قلب داد. وقتي هم كه سوار ماشين شديم كه برگرديم باباجون هم ( عليرضا) يه آهنگ ملايم و آرامبخش برام گذاشت و كمي باهام صحبت كرد كه منو از اون حال و هوا در بياره .اما مگه دلم آروم ميگرفت از نگراني داشتم ميمردم... رسيديم خونه هم براي اولين بار تو عمرم مجبور شدم كله پاچه بخورم چون شنيده بودم برات خوبه.

نفهميدم شب رو چطور به صبح رسوندم و صبح به عصر رسيد و رفتم مطب دكترم . خانم دكتر پس از معاينه حرف قشنگي بهم زد كه باعث شد كل نگراني هامو از دلم بريزم بيرون. راست ميگفت كه فقط و فقط توكلت به بالا سريت باشه تا اون نخواد هيچ اتفاقي نخواهد افتاد. هرچي صلاح و حكمت اون باشه همون خواهد شد... بايد اعتراف كنم كه خيلي آروم شدم و فقط و فقط به بودن تو عزيز دلم فكر ميكردم و تصميم گرفتم خوب استراحت كنم تا اتفاقي براي تو عزيزكم نيوفتهniniweblog.com. يك هفته مرخصي گرفتم كه از شانسم به تعطيلات عيد وصل شد و من خونه مامانم(عزيز ملي جون) حسابي استراحت كردم الهي خير ببينن كه هميشه زخمتاي ما گردنشونه.توي اين مدت عزيز جون و بابا عباس حسابي ازم مراقبت كردن و تو اين مدت هرشب باهات درددل ميكردم و از ميگفتم كه كوچولوي من با من بمون و تنهام نذار و الحق هم كه حرف ماماني رو خوب گوش كردي. قربون شكل ماهت برم.  تا بالاخره... خطر رفع شد. تو موندي و من به آرزوم رسيدم...niniweblog.com

 عاشق تو مامان آزاده

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمان می باشد