رادمانرادمان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

رادمان

دلتنگی های مامانی...

1393/4/14 14:44
نویسنده : ماماني
62 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

پسر نازنینم ،

تا امروز تصمیم داشتم فقط از تو بنویسم و از خاطرات گاه و بیگاهمون ،اما خوب که فکر میکنم میبینم  زمانی این نوشته ها و خاطرات رو میخونی که برای خودت مرد بالغی شدی ، پس میتونم از این فرصت استفاده کنم و از حرفهای دل خودم و حال و روزم بیشتر برات بگم ، امروز بعد از گذشت نزدیک به هفت سال از زندگی مشترک من و پدرت احساس میکنم بیشتر از پیش تنهایم... تنهای  تنها ....

ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﻧﯿﺴﺖ !
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﻧﺎﻡ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ
ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ !
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ !
ﺳﺮﺩﺕ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺮﻑ
ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯾﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺟﻬﻨﻤﯽ ﻧﺎﻣﺘﻌﺎﺭﻑ ﺍﺳﺖ
ﺟﻬﻨﻤﯽ ﺑﺎ ﺁﺗﺶ ﺳﺮﺩ
ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﯾﺦ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ !
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻫﻮﻝ ﺁﻭﺭ ﺍﺳﺖ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﻇﻠﻤﺖ ﻭ ﻧﺎ ﺷﻨﺎﺧﺘﮕﯽ
ﻣﺜﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻣﺘﺮﻭﮎ ﺩﺭ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺟﻨﮕﻞ
ﻋﺒﻮﺭ ﻧﺴﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﻻﺑﻼﯼ ﻋﻠﻒ ﻫﺎ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﮐﻨﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻭ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ
ﭘﺨﺶ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ
ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ
ﺑﻪ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﯼ
ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﺳﻼﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ

 

تا به حال برات از بی مهری های خانواده پدری ات ننوشته بودم ، یعنی دلم نمیخواست که بدونی ... آخه معتقدم روح تو پاک تر و بی آلایش تر از اینه که بخوام با کینه و نفرت مکدرش کنم...

آخه اونا جزئی از اصالت و گذشته تو هستند و چه بخوای چه نه ، با اونها درگیری...

اما این حق توئه که بیشر اطرافیانت رو و کسانی که مستقیما بر روی زندگی ما تأثیر داشتند بشناسی، مخصوصا تأثیر منفی اشون رو ...

من مطمئنا انقدر بزرگ ، فهمیده و عاقل شدی که خودت قضاوت کنی...

 
سلام هایی که بوی خداحافظی میدهند …

بودن هایی که هیچکدام خوشحال کننده نیستند …

و رفتن هایی که امید بازگشتی به آنها نداری …

همه اینها را که جمع میکنی به یک کلمه میرسی :

تنهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایی !!!
 
شده حکایت من ،
هر چقدر خانواده خودم همیشه از ما حمایت کردند و همراهمون بودند ومن همیشه شرمنده و سپاسگزار و مدیون محب هاشون هستم ، در مقابل از کم لطفی ، بی محبتی و بی تفاوتی خانواده پدری ات در عذاب بوده ام و هستم همیشه محتاج یه نیم نگاه و یه توجه خشک و خالی اونها بودم که نمیدونم به چه جرمی نصیبم نبود
هیچوقت مثل یه عروس با من رفتار نشد ، مثل همه دخترا با هزاران هزار امید و آرزو ازدواج کردم ، اما دریغ و صد دریغ...

 

اما ...
 
خدا را چه دیدی!

کار نشد ندارد...

شاید در این پاییز...

دردهایم ...

تا ابدیت...

خزان شوند...

شاید!!!
 
اما درست زمانی که دیگه خیلی دیر شده خیلی ...
و حالا در سن 34 سالگی درجائی ایستادم که بجای فکر کردن به مسائل مهم تری باید به دنبال چراهای زندگیم بگردم... که چرا اینجوری شد ... چرا هیچوقت منو نخواستند و چرا  چرا چرا چرا های دیگه ...
بسکه به کارهای نکرده فکر کردم دیگه خسته شدم ، بعضی روزها با خودم عهد میبندم که همه چیرو فراموش کنم و همونطوری  که مارو نادیده گرفتن من هم اونارو نادیده بگیرم اما مگه این دل وامونده رضا میده ، آخه من همچین آدمی نیستم ، من قلبی حساس و زودرنج دارم که نمیتونم دست از این رابطه بردارم ، من همیشه دوسشون داشتم و منتظر بودم تا روزی برسه که دست از این رفارهاشون بردارن هر چند که بعید میدونم ...
باورت میشه ، الان نزدیک به پنج ماه میشه که از ما بیخبرن و این بی تفاوتی هاست که من و پدرت رو رنج میده ..
دل شکوندن تا کی ؟ نمیدونم ...
 
دﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
ﺑﺮﺍ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﻫﻤﻪ ﺁﺩﻣﺎ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﻣﺮﮒ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﻮﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ
ﺯﻥ ﺗﻨﺎﺭﺩﯾﻪ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ
ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ

ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺩﺭ

ﻫﺎﭺ ﮔﻢ ﻧﺸﻪ

ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻣﻤُﻞ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ﺍﺯ

 ﻧﺠﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﺬﺷﺘﻢ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻤﯽ

 ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻭﺭﻭﺟﮏ ﺑﻮﺩﻡ

ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺴﺮﺗﻢ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ
ﺑﺮﺍ ﺩﻭﺳﺘﯽﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﺼﺎﻧﻪ ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓِ ، ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ تنگه...
 
ادامه دارد ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمان می باشد