دلتنگی های مامانی...
پسر نازنینم ،
تا امروز تصمیم داشتم فقط از تو بنویسم و از خاطرات گاه و بیگاهمون ،اما خوب که فکر میکنم میبینم زمانی این نوشته ها و خاطرات رو میخونی که برای خودت مرد بالغی شدی ، پس میتونم از این فرصت استفاده کنم و از حرفهای دل خودم و حال و روزم بیشتر برات بگم ، امروز بعد از گذشت نزدیک به هفت سال از زندگی مشترک من و پدرت احساس میکنم بیشتر از پیش تنهایم... تنهای تنها ....
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﻧﯿﺴﺖ !
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﻧﺎﻡ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ
ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ !
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ !
ﺳﺮﺩﺕ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺮﻑ
ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯾﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺟﻬﻨﻤﯽ ﻧﺎﻣﺘﻌﺎﺭﻑ ﺍﺳﺖ
ﺟﻬﻨﻤﯽ ﺑﺎ ﺁﺗﺶ ﺳﺮﺩ
ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﯾﺦ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ !
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻫﻮﻝ ﺁﻭﺭ ﺍﺳﺖ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﻇﻠﻤﺖ ﻭ ﻧﺎ ﺷﻨﺎﺧﺘﮕﯽ
ﻣﺜﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻣﺘﺮﻭﮎ ﺩﺭ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺟﻨﮕﻞ
ﻋﺒﻮﺭ ﻧﺴﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﻻﺑﻼﯼ ﻋﻠﻒ ﻫﺎ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﮐﻨﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻭ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ
ﭘﺨﺶ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ
ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ
ﺑﻪ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﯼ
ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﺳﻼﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ
تا به حال برات از بی مهری های خانواده پدری ات ننوشته بودم ، یعنی دلم نمیخواست که بدونی ... آخه معتقدم روح تو پاک تر و بی آلایش تر از اینه که بخوام با کینه و نفرت مکدرش کنم...
آخه اونا جزئی از اصالت و گذشته تو هستند و چه بخوای چه نه ، با اونها درگیری...
اما این حق توئه که بیشر اطرافیانت رو و کسانی که مستقیما بر روی زندگی ما تأثیر داشتند بشناسی، مخصوصا تأثیر منفی اشون رو ...
من مطمئنا انقدر بزرگ ، فهمیده و عاقل شدی که خودت قضاوت کنی...
بودن هایی که هیچکدام خوشحال کننده نیستند …
و رفتن هایی که امید بازگشتی به آنها نداری …
همه اینها را که جمع میکنی به یک کلمه میرسی :
تنهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایی !!!
کار نشد ندارد...
شاید در این پاییز...
دردهایم ...
تا ابدیت...
خزان شوند...
ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺩﺭ
ﻫﺎﭺ ﮔﻢ ﻧﺸﻪ
ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻣﻤُﻞ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ﺍﺯ
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻭﺭﻭﺟﮏ ﺑﻮﺩﻡ