شمارش معکوس ... نوروز در راهه ...
پسر عزیزم،
الان ساعت دقیقاً یک ربع به نه صبحه و من توی شرکتم
فکر کنم این آخرین باریه که توی سال 92 دارم برات مینویسم ، دفعه بعدی ایشااله دیگه رفتیم تو سال جدید...
راستی ، دیشب چهارشنبه سوری بود . بابا عباس توی بالکن بقل ات کرده بود و به آتیش بازی نگاه میکردید...
وای که چقدر تو این مدت چقدر به مامانی(مامان من) و بابائی(بابائی من) وابسته شدی... اصلا یه جور دیگه همدیگه رو دوست دارید و من از این موضوع خیلی خوشحالم و همیشه قدردان زحماتی که برای تو میکشن هستم هر چند هرگز قابل جبران نیست...
شمارش معکوس شروع شده و فردا دیگه وارد سال جدید میشیم
سالی که آرزو دارم همونطوریکه این دو سال با وجود خودت پر از رونق و برکت و شادی کردی ، سال پر از سلامتی ، برکت و شادی برای خانواده کوچیک سه نفره امون ، برای بابائی و مامانی ، دائی ها و همه و همه و همه باشه... و سالیان سال با خوشی و خوشبختی و سلامتی در کنار هم و در کنار کسانی که دوستشون داریم سپری کنیم...
این نهایت آرزوی منه و تا وقتی هستم برای خوشبختی و موفقیتت در زندگی دعا خواهم کرد...
مثل همه دعاهای شبانه ام وقتی که توی خواب ناز هستی و به صورت مثل ماهت خیره میشم و برات آی الکرسی میخونم و خدا رو شکر میکنم...
میبوسمت
عاشق تو مامان آزاده